همینکه رسیدیم ، مستقیم رفتیم هتل. آسانسور خراب بود و همسرم که حاضر نبود اجازه بده پیشخدمت هتل زحمت چمدونمون رو بکشه ، واسه ش آیه لا تزر وازرة وزر اخری رو خوند. در حالیکه پیشخدمت اصلا متوجه آیه نشد و با چهره متعجب به ما نگاه میکرد ، خود همسر با مشقت تا طبقه سوم چمدون رو آورد بالا. در اتاقو وا کردیم و با دیدن اتاق خنده رو لباش خشک شد. فهمیدم که بخاطر من ناراحت شده. ولی چیزی نگفتم. چادرمو برداشتم و با همون لباسام در چمدونو باز کردم و شروع کردم وسایلو بیرون بیارم. چیزی نگفتم و فقط منتظر موندم که همسر حرف بزنه. همینطور که لباسا رو بیرون میاوردم گفت بذار باشه ، صبح اول وقت میریم یه جای دیگه. گفتم چطور مگه؟ گفت اینجا دوره. خیلی دوره. خندیدم به حرفش. گفتم بهتر از دفعه قبله که. آدم احساس میکنه از دفعه قبل تا حالا خیلی نزدیکتر شدیم به اماممون. چی بود اون مهمونسرای دانشگاهشون؟ اون همه دور بود با اون همه ادا اطوارش؟! خیلی ام خوبه همینجا بنظرم.
طفلکی واکنشمو که دید یه کم آرامشش برگشت. با این حال برای اینکه دلش مطمئن بشه گفت: طبقه ۳ ، این همه دور ، آسانسور خراب ، اینقدر کثیف.
گفتم عزیزم میدونم اینا رو بخاطر من میگی و خودت این چیزا برات مهم نیست. ولی همه ش دو سه شبانه روزه. ما مسافریم. قرار نیست که همیشه اینجا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون امامیم. سخت نگیر آقا.
انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته باشن ، لبش به خنده واشد. لبم به خنده واشد.
بازدید : 229
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 1:11