شیفت عصر و کشیک امشب اورژانس اون طرف با سپیده بود. سر ظهر اسمس داد که خونه نرو تا ببینمت. اومد بخش ما و یه بسته بهم داد. گفتم این چیه؟ گفت به پاس زحمات اون شبت + . گفتم شماره کارت میدادم بهتر نبود؟ و دو تایی زدیم زیر خنده.
من عادت دارم هر کی بهم هدیه میده همون موقع جلوش بازش میکنم و همون جا کلی ذوق میکنم که به دل هدیه دهنده هم بشینه. اصلا بنظرم یکی از حقوق هدیه دهنده بر گردن هدیه گیرنده این باشه که علاوه بر تشکر ، همون جا هدیه رو باز کنه و کلی ذوق زدگی و بغل و خوشحالی از خودش نشون بده.
در نتیجه هدیه رو پیش چشم سپیده باز کردم و دیدم یه شیشه ست همراه با سه جلد کتاب! یه لبخند بزرگ رو لبم گذاشتم و گفتم وااااای! اینا چیه دیگه؟ گفت این شیره درخت افراست که نماد کانادائه و داداشم آورده (عمرا اگه برا من آورده باشه. فکر کنم سپیده از سهم خودش بهم بخشیده). و اونا هم سه جلد کتابه که حدس میزنم خوشت بیاد.
حالا کتابا چی بودن؟ هر سه تا از یه نویسنده به اسم اصغر طاهرزاده به اسم جایگاه رزق انسان در هستی ، مقام لیله القدری حضرت فاطمه (س) ، و زن آن گونه که باید باشد. از چندین سال پیش تو وبگردیام برشهایی از آثار مختلف این نویسنده چشمم رو گرفته و همیشه گوشه ذهنم بود که یه بار یکی از کتاباشو بخونم. ولی عمرا فکر نمیکردم این کتابا از طریق یکی مثل سپیده بهم برسه! چرا؟ چون سپیده کلا تو یه دنیای دیگه زندگی میکنه. اصلا این هدایا از دست سپیده یه چیزی تو مایههای طنز شبهای برره مهران مدیریه!
خلاصه همون جا زدم زیر خنده که خودشم فهمید و گفت چیه؟ به ما از این چیزا نمیاد؟ منم فرصتو مغتنم شمردم و با لحن شوخی و به نیت امر به معروف و نهی از منکر ، خیلی خیلی نرم و ریز گفتم که اون بسته رو که دادی انتظار رژ لب و رژ گونه و ریمل داشتم. کلی ذوق کردم که امشب با هدیههای آرایشی بهداشتی تو واسه شوهرم آرایش میکنم. بیچاره شوهرمو از چه نعمتی محروم کردی! کلی خندیدیم با هم و گفت اگه ناراحتی کتابا رو پس بده. گفتم حالا چی هستن اینا؟ گفت من که نمیفهمم! زنگ زدم به دختر پسرخاله م که قم زندگی میکنن. گفتم یه رفیق اُمل دارم. واسه ش دو سه تا کتاب بخر و بده مامانت که داره میاد تهران بیاره. اونم اینا رو فرستاده. ببین به دردت میخوره یا نه. دوباره کلی خندیدیم و این دفعه به امل بودن من. کلی ذوق کردم از این حواس جمعش. گفتم آره که به دردم میخوره. اصلا چند ساله دنبال یه کتاب از همین نویسنده بودم. بغلش کردم و بوسیدمش و کلی تشکر کردم.
بازدید : 249
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:06