دیدن بابای باصلابتم تو اون وضعیتی که حتی نفس کشیدنم ازش برنمیومد برای روزها و روزها و روزها قلبمو فشار میداد. روزای عمر من بین دو تا آدمیمیگذشت که یه سرشون تو دنیا بود و یه سرشون تو عالَم غیب. بین بابام و بچه م. یکی که تازه داشت میومد و یکی که تازه داشت میرفت.
نوار نقاله در بچینگ پلانتچند هفته پیش با یکی از دوستان وبلاگ نویس داشتیم کامنت بازی میکردیم. حرفامون رسید به اینجا که میگفتن من به محض اینکه در جملات کامنتها ، قضاوتِ قطعی (و به تعبیر خودشون تهمت) نسبت به خودم ببینم از خوندن ادامه ش معذور میشم و همونجا پاکش میکنم. اگرچه که من از بیخ و بن با اساس اپروچشون تو فضای وب مخالف بودم ، اما ایشون دلایل منطقی خودشونو برای تصمیماتشون داشتن که کاملا هم قابل احترام بود. گفتگومون اوج گرفت تا اینکه من یه چیزی به ذهنم رسید که بهشون گفتم. گفتم بنظرم همونطور که با خلق تعامل میکنیم ، خالقِ خلق هم با همون شدت با ما تعامل خواهد کرد ، مگر اینکه رحم کنه بهمون. بهشون گفتم بنظرم اگه ما روی مفعولِ تهمت واقع نشدن حساس باشیم ، باید به همون میزان هم روی فاعل تهمت نبودن مراقبت کنیم. گفتم بهشون وقتی با دیدن اولین کلمه قاطعانه در وصف خودمون فورا خوندن و شنیدن رو متوقف میکنیم ، بمحض گفتن اولین کلمه قاطعانه در وصف دیگران هم باید یه تنبیه شدید برای خودمون وضع کنیم که حالمون جا بیاد.
دل پریشان است ، بسم الله الرحمن الرحیمدیروز عصر محمد و عطیه اومدن ملاقات بابا و من با دیدن حلقههای توی دستشون کلیییی ذوق کردم و روحیه م عوض شد.
هر چه برای خودت نمیپسندی ، برای دیگران هم...وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینهای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفهای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمههام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خندههای تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.
امان از این روزگار 😂+ روبروش نشستم ، میگم دختر خوب ، سمت راست قفسه سینه ت هم درد داری؟ میگه راست من یا راست شما؟ میگم «سمت راستِ قفسه سینه» این خانوم پرستار!
از مجلس من تا مجلس خواهرمهمینکه رسیدیم ، مستقیم رفتیم هتل. آسانسور خراب بود و همسرم که حاضر نبود اجازه بده پیشخدمت هتل زحمت چمدونمون رو بکشه ، واسه ش آیه لا تزر وازرة وزر اخری رو خوند. در حالیکه پیشخدمت اصلا متوجه آیه نشد و با چهره متعجب به ما نگاه میکرد ، خود همسر با مشقت تا طبقه سوم چمدون رو آورد بالا. در اتاقو وا کردیم و با دیدن اتاق خنده رو لباش خشک شد. فهمیدم که بخاطر من ناراحت شده. ولی چیزی نگفتم. چادرمو برداشتم و با همون لباسام در چمدونو باز کردم و شروع کردم وسایلو بیرون بیارم. چیزی نگفتم و فقط منتظر موندم که همسر حرف بزنه. همینطور که لباسا رو بیرون میاوردم گفت بذار باشه ، صبح اول وقت میریم یه جای دیگه. گفتم چطور مگه؟ گفت اینجا دوره. خیلی دوره. خندیدم به حرفش. گفتم بهتر از دفعه قبله که. آدم احساس میکنه از دفعه قبل تا حالا خیلی نزدیکتر شدیم به اماممون. چی بود اون مهمونسرای دانشگاهشون؟ اون همه دور بود با اون همه ادا اطوارش؟! خیلی ام خوبه همینجا بنظرم.
طفلکی واکنشمو که دید یه کم آرامشش برگشت. با این حال برای اینکه دلش مطمئن بشه گفت: طبقه ۳ ، این همه دور ، آسانسور خراب ، اینقدر کثیف.
گفتم عزیزم میدونم اینا رو بخاطر من میگی و خودت این چیزا برات مهم نیست. ولی همه ش دو سه شبانه روزه. ما مسافریم. قرار نیست که همیشه اینجا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون امامیم. سخت نگیر آقا.
انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته باشن ، لبش به خنده واشد. لبم به خنده واشد.
صبح اول وقت بعد مورنینگ ، کشیک رو از مهسا تحویل گرفتم و یکی یکی پروندهها و بیمارا رو چک کردم تا رسیدیم به همسر اون آقای که اون روز فرستادمشون CCU + . مهسا گفت دیروز عصر متخصصش گفته فشارش که اومد پایین ترخیصه ولی تا صبح بالای ۱۴ بود و آوردنش بخش که CCU خلوت شه. حوالی ۹ صبح همراهشون اومد گفت دکتر فلانی (پ. معالجشون) کی میان؟ گفتم نمیان امروز. گفت ما باید چکار کنیم؟ گفتم بریم بالا سرشون ببینیم چکاری میشه کرد. سلام و حال و احوال کردم. با یه خندهای به همراهشون گفتن این همون خانوم دکتره که به بابات گفت حدیث بخون. همینجوری لبخند به لب داشتم اردر میذاشتم که ادامه دادن: دخترم هم طلبه سطح چهاره. برگشتم دست دادم به دخترشون و معرفی و اظهار خوشبختی از آشنایی و همه تعارفات مرسوم اینجور موقهها.
فشارشون زیر ۱۳ بود. چک کردم دیدم ساعت ۷:۴۰ هم ۱۲۰ بوده. نگاه کردم دیدم نت ترخیص نداره. به دخترشون گفتم همکارم که کشیک رو تحویلم داد گفت دکتر گفتن فشار که اومد پایین ترخیصن. ولی نت ترخیص نذاشتن که من بتونم ترخیص کنم. گفت یعنی امروزم باید بستری باشن؟ گفتم زنگ میزنم از خود پ. معالج میپرسم. ولی از صبح تازه فشارشون اومده پایین. من اون روز که آوردنشون بودم و در جریانشون هستم. بنظرم بذار امروزم بمونن. خودم هم امشب کشیکم. تا صبح مراقبت و کنترل میکنم و اگه طبیعی بودن خودم ترخیصشونو صبح از دکتر میگیرم. بعد ناخودآگاه به دخترشون گفتم شما که مشکلی ندارین با بستری موندن؟ و از اینجا سر حرف با دخترشون وا شد. ساکن قم بود و بخاطر مادرش اومده بود تهران. همسرش هم طلبه درس خارج آیت الله جوادی. کلی صحبت کردیم. درباره بچه کلی تشویقم کرد و یه چیزای خوبی یادم داد. قرار شد برای عید فطر بریم خونه شون قم! به همین سادگی.
صبح امروزمو با اولین جریمه عمرم به جرم نبستن کمربند ایمنی شروع کردم. تا اینجای ماجرا فدای سرم. زنگ زدم به همسر خبر بدم و انتظار داشتم بگه فداسرت که گفت استغفار کن که روزه ت خالص نبوده. گفتم چرا؟ گفت خلاف قوانین راهنمایی رانندگی عمل کردی و چونکع جزء قوانین جمهوری اسلامیان شرعا باید رعایت بشن. از سر صبح تا حالا آشوبم کرده. چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت شوخی کردم ، جدی نگیر و خواستم واسه دفعه بعد یادت بمونه. ولی خودم درگیرشم. واقعا همینه دیگه. تفاوت زندگی ما با نظامهای غیراسلامیاینه که قوانین اجتماعی ما قبل از اینکه وجهه بیرونی داشته باشن ، از درون باید ما رو کنترل کنه. یعنی: من کمربند نمیبندم که جریمه نشم ، من کمربند نمیبندم که جونم سالم بمونه ، من کمربند نمیبندم از روی عادت ، بلکه من کمربند میبندم چون تحت ولایت خدا هستم. گرفتین چی شد؟ پس بیاین با هم عذاب وژدان بکشیم به خاطر تمام بی قانونیهامون و حتی نیتهای ناجوری که تا الان موقع اجرای قوانین راهنمایی رانندگی داشتیم!
چندتا فیلم و انیمیشن خوبشیفت عصر و کشیک امشب اورژانس اون طرف با سپیده بود. سر ظهر اسمس داد که خونه نرو تا ببینمت. اومد بخش ما و یه بسته بهم داد. گفتم این چیه؟ گفت به پاس زحمات اون شبت + . گفتم شماره کارت میدادم بهتر نبود؟ و دو تایی زدیم زیر خنده.
من عادت دارم هر کی بهم هدیه میده همون موقع جلوش بازش میکنم و همون جا کلی ذوق میکنم که به دل هدیه دهنده هم بشینه. اصلا بنظرم یکی از حقوق هدیه دهنده بر گردن هدیه گیرنده این باشه که علاوه بر تشکر ، همون جا هدیه رو باز کنه و کلی ذوق زدگی و بغل و خوشحالی از خودش نشون بده.
در نتیجه هدیه رو پیش چشم سپیده باز کردم و دیدم یه شیشه ست همراه با سه جلد کتاب! یه لبخند بزرگ رو لبم گذاشتم و گفتم وااااای! اینا چیه دیگه؟ گفت این شیره درخت افراست که نماد کانادائه و داداشم آورده (عمرا اگه برا من آورده باشه. فکر کنم سپیده از سهم خودش بهم بخشیده). و اونا هم سه جلد کتابه که حدس میزنم خوشت بیاد.
حالا کتابا چی بودن؟ هر سه تا از یه نویسنده به اسم اصغر طاهرزاده به اسم جایگاه رزق انسان در هستی ، مقام لیله القدری حضرت فاطمه (س) ، و زن آن گونه که باید باشد. از چندین سال پیش تو وبگردیام برشهایی از آثار مختلف این نویسنده چشمم رو گرفته و همیشه گوشه ذهنم بود که یه بار یکی از کتاباشو بخونم. ولی عمرا فکر نمیکردم این کتابا از طریق یکی مثل سپیده بهم برسه! چرا؟ چون سپیده کلا تو یه دنیای دیگه زندگی میکنه. اصلا این هدایا از دست سپیده یه چیزی تو مایههای طنز شبهای برره مهران مدیریه!
خلاصه همون جا زدم زیر خنده که خودشم فهمید و گفت چیه؟ به ما از این چیزا نمیاد؟ منم فرصتو مغتنم شمردم و با لحن شوخی و به نیت امر به معروف و نهی از منکر ، خیلی خیلی نرم و ریز گفتم که اون بسته رو که دادی انتظار رژ لب و رژ گونه و ریمل داشتم. کلی ذوق کردم که امشب با هدیههای آرایشی بهداشتی تو واسه شوهرم آرایش میکنم. بیچاره شوهرمو از چه نعمتی محروم کردی! کلی خندیدیم با هم و گفت اگه ناراحتی کتابا رو پس بده. گفتم حالا چی هستن اینا؟ گفت من که نمیفهمم! زنگ زدم به دختر پسرخاله م که قم زندگی میکنن. گفتم یه رفیق اُمل دارم. واسه ش دو سه تا کتاب بخر و بده مامانت که داره میاد تهران بیاره. اونم اینا رو فرستاده. ببین به دردت میخوره یا نه. دوباره کلی خندیدیم و این دفعه به امل بودن من. کلی ذوق کردم از این حواس جمعش. گفتم آره که به دردم میخوره. اصلا چند ساله دنبال یه کتاب از همین نویسنده بودم. بغلش کردم و بوسیدمش و کلی تشکر کردم.
تعداد صفحات : 2